ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
و بالاخره پستچی رسید. و دختر موطلایی با هیجان بسیار در را باز کرد و بسته کوچک را گرفت. قلبش به تندی میزد. به گوشه اتاق رفت و با دقت و ظرافت بسته را باز کرد. احساس شادی در سرتاسر وجودش موج میزد و از خواندن پیام زیبایی که او برایش نوشته بود و هدیه ای که در دست داشت سر از پا نمی شناخت.
رویاها همیشه نباید به واقعیت تبدیل شوند و یا حداقل در آن لحظه دختر موطلایی این گونه فکر میکرد.
شاید گاهی نرسیدن به رویاها لذت بخش تر باشد تا رسیدن به آن. رویای خانه درختی، رویای رسیدن پستچی و رویای دیدن او...
نمیدانم این داستان باید ادامه داشته باشد یا نه!